نمونه ی انشاهای دانش آموزان
بسم الله الرحمن الرحیم نام : محمدرضا نام خانوادگی : چاوشی کلاس سوم راهنمایی مدرسه راهنمایی نوربخش شبستر دبیر : آقای حسین زاده |
موضوع انشاء : بهترین سفری که رفته ام با نام و یاد خدا ، من می خوام بهترین سفری که رفته ام را تعریف کنم بهترین سفر من سفر به حرم مطهر و پاک امام رضا (ع) بود. تابستان سال قبل تصمیم گرفتیم به اتفاق خاله ام اینا و پدربزرگ و مادر بزرگم به سفر برویم اما مکان خاصی را در نظر نداشتیم تا اینکه پس از مشورت به توافق رسیدیم که به مشهد برویم اینطوری شد که وسایل مورد نیازمان را جمع کردیم و چمدان خود را بستیم و به خانه مادر بزرگم رفتیم ، خاله ام نیز با پسرش به تهران آمده مادر بزرگم به دایی ام سفارش کرده بود که در اداره دولتی که کار می کند یک واحد نزدیک حرم امام برای ما اجاره کند برای سه روز ، خوشبختانه امام رضا ما را طلبید و همه چیز خود به خود جور شد پس همگی باهم سوار قطار شدیم و راهی مشهد شدیم حتی در قطار هم خیلی خوش گذشت چون همه باهم بودیم و دروغ چرا؟! اولین بارم بود که سوار قطار می شدم! فکر کنم چهارده ساعتی در راه بودیم تا بالاخره به مشهد رسیدیم ، همینکه وارد مشهد شدیم عطر حرم امام رضا و فضای گرم و صمیمی اش مرا متحیر کرد اما باید طاقت می آوردم چون اول باید وسایلمان را در واحدی که اجاره کرده بودیم می گذاشتیم . به آن خانه رفتیم خانه قشنگی بود بهتر از همه اینکه یخچالش پر از میوه بود! تا رسیدیم بعد از بررسی خانه همه موبایل ها رفت تو شارژ!! طوری که پریز برق کم آوردیم. صبح رسیده بودیم ، صبح اول وقت وقتی که هوا هنوز تاریک بود وقتی استراحت کردیم و خستگی راه از تنمان بیرون آمد از خانه بیرون رفتیم و به طرف حرم امام رضا حرکت کردیم ، سوار اتوبوس شدیم هر چه به حرم نزدیکتر می شدیم عطر حرم امام رضا (ع)بیشتر احساس می شد ، بالاخره پس از کلی انتظار رسیدیم به حرم امام رضا ... آدم از دیدن آن همه شکوه و زیبایی مات و مبهوت می ماند ، حسی که آنجا به من دست می داد قابل توصیف نیست ، هر کسی باید به خانه امام رضا مسافرت کند تا شکوهش را درک کند ... ما هر روز دو بار به حرم می رفتیم و یکبار تصمیم گرفتیم به یکی از مکانهای دیدنی مشهد برویم از یکی پرسیدیم که به کجا برویم ، گفت الان همه جا هوا گرمه! فقط پارک ملت هوای خوبی داره! پس به پارک ملت رفتیم پارک خوبی بود ماشاالله وسایل ورزشی همه پر بودند! اینها ورزشکار و فعال بودن مردم مشهد را نشان می داد. ایام ماه رمضان بود اما چون فقط سه روز در آنجا بودیم نمی توانستیم روزه بگیریم یکبار که در خیابان می رفتیم چند عدد نان تافتون خریدیم و در خیابان مشغول خورد ن شدیم !!! اما چرا مردم اینطوری به ما نگاه می کردند؟! آدم ندیده بودند! ما آدم نبودیم!آخه چرا؟ من که نفهمیدم اما دیدم صورت همسفرهایم از خجالت سرخ شده و نان ها را قایم میکنند ! پرسیدم علتش چیست؟ مادرم گفت : ماه رمضانه دیگه ، آنجا بود که من هم جریان را فهمیدم و دست از خوردن برداشتم، خدا ما را ببخشد! خوب آن سفر مثل باد گذشت و تمام شد اما خاطره اش در دلهایمان مانده است ؛ هنوز دوست دارم باز هم به مشهد برویم ... خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار |