نمونه ی انشاهای دانش آموزان

 متین تاریخی کلاس اول راهنمایی از مدرسه ی شهید مطهری وایقان – شبستر

نام دبیر : آقای حسین زاده

به میز شخصیت انسانی داده وسرگذشت او را از زبان خودش بنویسید .

سلام ، اسم من میز است . من ابتدا یک درخت بودم ، نه بذار داستان را از اول بگویم . من یک نهال بودم ؛ یک نهال درخت کاج .یک نفر مرا در زمینی مساعد کاشت و به من آب داد و من اولین بار طعم زندگی را چشیدم .او سال ها برای من زحمت کشید اما چون سنش گذشته بود اجل امانش نداد و از دنیا رفت و من تنها شدم . هرچند من دیگر بزرگ شده بودم با فوت او انگار کودکی بودم که مادرش را از دست داده است . خیلی ناراحت شدم و خیلی گریه کردم.روز ها و هفته ها گذشت تا این که یک روز دیدم یک نفر اره به دست به سویم می آید با دیدن او فهمیدم که عمر من هم دیگر به پایان رسیده است . زود از همسایه هایم حلالیت خواسته و از آن ها خداحافظی کردم هنوز خداحافظی را تمام نکرده بودم که مرد اره به دست ، اره را در گلویم گذاشت من آن قدر ترسیده بودم که دیگر چیزی نفهمیدم یکدفعه متوجه شدم که در دکان نجاری هستم ونجار ضمن این که روی من کار می کند از جنس چوبم تعریف می کند فقط این را شنیدم که می گفت : این چوب نیست ؛ طلاست.خلاصه نجار پس از کلی کار کردن ، مرا تبدیل به میز نمود . اما من به گفته ی خود نجار متفاوت از میزهای دیگر بودم و یک سر و گردن از آن ها بالاتر بودم . تا این که یک روز مردی وارد نجاری شد و همین که چشمش به من افتاد ؛ از نجار خواهش کرد که مرا به او بفروشد . نجار گفت : آخه ...ولی آن مرد تازه وارد اجازه نداد نجار حرفش را بزند و با خواهش و قسم های پیاپی مرا از او خریدو به خانه اش آورد وقتی وارد خانه اش شدم عکسی روی دیوار دیدم و به نظرم خیلی آشنا آمد . آری او همان مردی بود که مرا کاشته بود . خدا رحمتش کند . و این که مرا از نجار خرید پسر آن مرحوم بود .

ادامه نوشته

سخنان بزرگان

سخنان بزرگان

*آن که نداری حیـــــرانش کند، توانگـــــری سرمستش می سازد .                         امام موسی کاظم (ع )

*یکی هفتاد سال علم آموخت ، چراغی نیفروخت،یکی در همه عمر یک حرف گفت ، همه را از آن بسوخت  خواجه عبدالله انصاری

*کارها خیلی آسان شده اند ، وقت آن است که آن ها را از نو مشکل سازیم .                     کی یرکی گارد

*عمر را دریاب ، زندگی قصـــه ی مرد یخ فــروشــی است که از او پرسیــــدند : فروختی ؟ گفت : نخــریدند تمام شد .

*مایوس مباش زیرا ممکن است آخـــرین کلیدی که در جیب داری قفل را بگشاید .

*هیچ وقت کسی را ناامیـــد مکن شـــــاید امیـــــــد تنها دارایی اش باشد .

*دست هایم بوی گل می داد مرا به جــــرم چیــــدن گل محکوم کردند اما هیچ کس فکر نکرد که شایـد من یک گل کاشته باشم .                                 چگوارا

دهان مردم را نمی شه بست

دهان مردم را نمیشه بست

اگر در موقع راه رفتن تنــــــد راه بروی حاشیه نشینان کنـار گـــود می گوینـــد : ببیـــن با چه عجله ای میــره ؟ مثل این که داره سر « اشپختر » را برای فتحعلی شاه می بره. اگر آهسته و آرام راه بروی می گویند : نیگاش کن مثل این که نون نخــــورده خب ، یه خورده تندتر برو اگر در مجلسی اظهار وجـــود کنی و حـرف بزنی می گویند : مثـــل این که کله گنجشک خــورده ، اگر حـرف نزنی و سکوت کنی می گویند : بیچـاره  توی دهنش ماست بستند و آرد بیختند ، زورش میاد حرف بزنه  اگر در ضیافتی با اشتها غـذا بخــوری می گویند : از ســال قحط در اومده  ببیــن چه جــوری غذا می خــوره ؟ اگر اشتها نداشته باشی یا رعایت حال میزبان را بکنی می گویند : بیچاره زخم معده داره و نمی تونه غذا بخــوره .اگر بتـــوانی حقت را بگیــــری می گویند : شارلاتانه  اگر از حق مسلمت صرف نظر کنی می گویند : بی عرضه است و کلاهش پشم ندارد و ...

خلاصه دهان مردم را نمی شه بست